خاطره پنجم
سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ق.ظ
(یادش بخیر کوچیک بودم سنمو نمیدونم چند بود فقط میدونم اسبچین زندگی میکردیم پدرم برام یدونه سچرخه خریده بود خیلی ذوق کرده بودم یروز فامیلامون اومدن منم ک خیلی ذوق داشتم بهشون نشون بدم تا اونا بیان تو خونه منم دویدم درجا سچرخمو اوردم تا دم پله بعد دمپایی پدرمو پوشیدم سچرخه رو کشون کشون داشتم از پله میووردم ک یهو افتادم با چونه رفتم تو تیزی سنگ پله زیر چونم باز شد بخیه هم خوردش, نکته اخلاقی پا تو کفش بزرگترا نکنیم)
منم شروع کردم به نوشتن خاطراتم