خاطره هفتم
پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ق.ظ
(یادش بخیر سال اول دانشگاه تو گرگان بودیم بچه ها هفت خبیث داشتن بازی میکردن من تاحالا تو جمع سنگین ننشسته بودم گفتم منم بازی گفتن بیای داخل باید تا اخر باشیا گفتم باشه هستم فکرشو کنین دودست برگ52تایی رو تو هم بر زده بودن شروع کردیم به بازی کردن یکی از بچه های علی آباد بازیش خیلی خوب بود اگه میگفت فلان نفر آخره اون آخر میشد نامرد زوووم کرد رو من, منم از 10 شب تا 6 صبح آخر میشدم خخخخ نامردا حکمشون خیلی بد بود, 9نفر نشسته بودیم بازی میکردیم هردست ک میباختم نفری دهتا با شیلنگ میزدن کف پام فلک کردن نامردا منو, صبح ک رفتم دانشگاه ته کلاس نشستم کفشمو درآوردم لامصب درد میکرد خخخخ)