حسین نامه

خاطره دهم

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

خاطره نهم

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ب.ظ

ه

خاطره هشتم

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ب.ظ

خاطره هفتم

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ق.ظ



(یادش بخیر سال اول دانشگاه تو گرگان بودیم بچه ها هفت خبیث داشتن بازی میکردن من تاحالا تو جمع سنگین ننشسته بودم گفتم منم بازی گفتن بیای داخل باید تا اخر باشیا گفتم باشه هستم فکرشو کنین دودست برگ52تایی رو تو هم بر زده بودن شروع کردیم به بازی کردن یکی از بچه های علی آباد بازیش خیلی خوب بود اگه میگفت فلان نفر آخره اون آخر میشد نامرد زوووم کرد رو من, منم از 10 شب تا 6 صبح آخر میشدم خخخخ نامردا حکمشون خیلی بد بود, 9نفر نشسته بودیم بازی میکردیم هردست ک میباختم نفری دهتا با شیلنگ میزدن کف پام فلک کردن نامردا منو, صبح ک رفتم دانشگاه ته کلاس نشستم کفشمو درآوردم لامصب درد میکرد خخخخ)

خاطره ششم

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ



(یادش بخیر دوم راهنمایی بودیم من سه هفته پشت سرهم درس علوم رو  تک میشدم با نمره های 0.5, 1.5 بازم 0.5 این درسم همش زنگ آخر داشتیم هفته سوم که 0.5 شدم بعد کلاس پدرم اومد دنبالم من تا برسم دم در یکی از بچه ها زودتر رسید ب پدرم گفت معلم علوم پسرتو زده معلممون بد میزد نامرد بدترین کارش این بود دمه خطو میگرفت بلند میکرد آدمو الانم بهش فکر میکنم دردم میاد خخخ  هیچی پدرم صبر کرد تا من بیام گفت صورتت چرا قرمزه من گفتم هیچی گفت همینجا وایسا تا من بیام حالا نمیگم با چ وسیله ای رفت تو دفتر خخخ مدیرمون محلی بود میشناخت پدرمو, پدرم گفت کدوم فلان فلان شده ای(این یتیکه سانسور شده خخخخ) پسرمو زده مدیرم گفت هیچ فلان فلان شده ای نمیتونه پسرتو بزنه(بازم سانسور شده خخخ) هیچی معلمه دید داد و بیداده فرار کرد اونروز, پدرم بهم اونلحظه هیچی نگفت وقتی رسیدیم خونه گفت کدوم درسه کتابشو بده بهم دادم بهش کتابو زد تو سرم گفت هفته بعد 20 میشی منم از ترس هفته بعد 20 شدم, نکته اخلاقی نظام آموزشی قدیم از الان خیلی بهتره حتما باید زور بالاسره بچه ها باشه خخخخ)

خاطره پنجم

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۷ ق.ظ


(یادش بخیر کوچیک بودم سنمو نمیدونم چند بود فقط میدونم اسبچین زندگی میکردیم پدرم برام یدونه سچرخه خریده بود خیلی ذوق کرده بودم یروز فامیلامون اومدن منم ک خیلی ذوق داشتم بهشون نشون بدم تا اونا بیان تو خونه منم دویدم درجا سچرخمو اوردم تا دم پله بعد دمپایی پدرمو پوشیدم سچرخه رو کشون کشون داشتم از پله میووردم ک یهو افتادم با چونه رفتم تو تیزی سنگ پله زیر چونم باز شد بخیه هم خوردش, نکته اخلاقی پا تو کفش بزرگترا نکنیم)

خاطره چهارم

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۱۷ ب.ظ



(یادش بخیر سال دوم هنرستان بودیم یکی از بچه های نقشه کشی رفیقمونو میزنه پسره خیلی گنده بود منم ازش میترسم ولی بازم رفتم جلوش دستمو کردم تو جیبم گفتم چ غلطی کردی حالا دارم مث بید میلرزما   همینجوری نگاش کردم یدفعه خودم نفهمیدم چیشد پام مث فشنگ ول شد بعد اونطرفم کفش پوشیده بود بارونم بود زمین سره سر یهو پام با سرعت خورد بهش پسره پخت زمین شد حالا همینجوری قدقدی دارم نگاش میکنم بندخدا ترسید ولی من بیشتر میترسیدم بلندشه منو بزنه ولی درکل خوب شد پسره کلا دیگه سمتون نیومد)



خاطره سوم

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ق.ظ



(یادش بخیر کوچیک بودیم یادم نیست چند سالمون بود ولی میدونم ابتدایی بودیم از مدرسه داشتیم میرفتیم خونه یدفعه یکی از دوستان ی شیشه دلستر پیدا میکنه میندازه هوا منم فک کردم پلاستیکی هستش وقتی ک رو هوا بود رفتم شوتش کردم تو نگو شیشه ای بود هنوزم ک هنوزه پای چپم خیلی درد میکنه)


خاطره دوم

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۲۱ ب.ظ

(یادش بخیر سال اول دانشگاه تو گرگان بودیم یکی از هم خونه ایهام ک مشهدی بود دوستشو دعوت کرده بود یادش بخیر بهش میگفتیم بروسلی آخه شبیه بروسلی بود این بنده خدا رفت سرویس حالا ساعت چنده 8 صبح ماهم میخوایم بریم دانشگاه موقع امتحانتم بود تو نگو ما میریم آب قطع میشه ماهم کی برمیگردیم دم غروب این بیچاره همینجوری تو سرویس گیر افتاده بود خودمو جاش میزارم دردم میگیره)



خاطره اول

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ

(یادش بخیر سال دوم دانشگاه تو گرگان بودم یشب میخواستم برا خودم شام درست کنم پیش خودم گفتم چی بخورم گفتم گوجه ب سیخ بکشمو کبابش کنم بعد یادم اومد سیخ ندارم رفتم از صابخونه بگیرم صدا زدم خانوم مازنی یدونه سیخ میدین میخوام کباب بزنم یدونه سیخ گرفتم اومدم تا گوجه رو ب سیخ بکشم یدفعه در خونمون صدا خورد رفتم ببینم کیه دیدم صابخونست دیدم یسیخ دیگه اورده میگه حسین جان با ی سیخ سخته هم بخوای گوشتو کباب کنی هم گوجه رو , بروی خودم نیاوردم سیخو گرفتم ولی باورتون شاید نشه داشتم از خجالت آب میشدم)