حسین نامه

خاطره پانزدهم

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۰ ب.ظ

(یادش بخیر سال اول دانشگاه تو چالوس بودیم, منو داداشمو اون یکی داداشم داشتیم میرفتیم خونه سر راه گفتیم بریم مرغ بخریم من رفتم تو گفتم بیا این پولو بگیر ی مرغ اندازه پولمون بده, اومدم بیرون دیدم این دوتا هنگ کردن گفتم چیه؟؟؟ گفتن حسین ببین این مرغه چقد گندست!!!!! قیمتشو هم سوال کن!!!!!! منم گفتم خلین این مرغ نیست ک این بوقلمونه, حالا وسط خیابون س نفری داشتیم از خنده منفجر میشدیم)


نظرات (۵)

  • سیّد محمّد جعاوله
  • تک و ماندگار
    پاسخ:
    ممنوت
    زیبابودبه بنده هم سربرنید
    پاسخ:
    ممنونم
    حتما
    از اینکه اینقد شاد هستید باید خیلی شکر گذار باشید. آفرین
    سلام دنبال شدید
  • محمد آذرکار
  • عجب وبلاگ شاد و سر زنده ای دارید.
    همیشه شاد باشید

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی