حسین نامه

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات حسین» ثبت شده است

خاطره پانزدهم

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۳۰ ب.ظ

(یادش بخیر سال اول دانشگاه تو چالوس بودیم, منو داداشمو اون یکی داداشم داشتیم میرفتیم خونه سر راه گفتیم بریم مرغ بخریم من رفتم تو گفتم بیا این پولو بگیر ی مرغ اندازه پولمون بده, اومدم بیرون دیدم این دوتا هنگ کردن گفتم چیه؟؟؟ گفتن حسین ببین این مرغه چقد گندست!!!!! قیمتشو هم سوال کن!!!!!! منم گفتم خلین این مرغ نیست ک این بوقلمونه, حالا وسط خیابون س نفری داشتیم از خنده منفجر میشدیم)


خاطره چهاردهم

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۳۷ ب.ظ


(یادش بخیر 3یا4ساله بودم تویه اسبچین مستاجر بودیم, خونواده تو حیاط بودن منم تو خونه خواب بودم یهو بیدار میشم میبینم کسی نیست میترسم وق میزنم خخخ, میرم سمت در دیدم در بستست کلیدم رو قفله, منم چکا کردم رفتم کلیدو انگولک کردم, درو قشنگ قفل کردم بعد کلیدو انداختم زیر یخچال نشستم جاتون خالی کلی گریه کردم خخخ, پدرم صدامو شنید اومد سمت خونه دید در قفله منم تو خونه دارم گریه میکنم, حالا هرچی میگه گریه نکن من بدتر وق میزنم, پدرمم دید کاری دیگه نمیتونه بکنه زد شیشه رو شکست اومد تو خونه منو خفه کرد خخخخ)

خاطره سیزدهم

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ


(یادش بخیر رفته بودم سیمکارت بگیرم, یدونه از سیمکارتای جایزه دار خریدم فعالش کردم گذاشتم تو گوشیم, فک کنم یماه گذشت ک بهم از طرف مدیرت پست هچیرود(جناب فاتح) زنگ زدن ک بیا سیم هدیت اومد, آقا جونم براتون بگه اینو گذاشتم تو گوشیم, چون گوشیم دوسیمکارته بود هردورو تو یه گوشی گذاشتم, رفتم خونه پیش خودم گفتم از خط جدیدم ی پیام خالی بدم ب خط قدیمم تا شماره رو داشته باشم, ی پیامک خالی دادم ولی نرفت بیخیال شدم گفتم برم یدوش بگیرم وقتی ک برگشتم دیدم ی پیام خالی برا خطم اومده هرچی فک کردم نفهمیدم کدوم اوسگلی پیام خالی داده, حالا هرچی زنگ میزنم اشخاله خخخ, نزدیک یهفته بود ک درگیره این شماره بودم تا بفهمم کیه, هی زنگ میزدم اشخال بود هی زنگ میزدم هی اشخال بود, تازه ب دوستمم گفتم ک نمیدونم این شماره کیه پیام خالی داده هرچی زنگ میزنم اشخاله مرتیکه عوضی خخخ, بعد یمدت فهمیدم خودمم خخخ(دیوونه هم خودتونین), چون سیمکارته منو گیر آورد انداختمش تو بلک لیست الان تو خونه افتاده, داره ب اشتباهاتش فک میکنه خخخخ)

خاطره دوازدهم

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ق.ظ

خاطره یازدهم

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ب.ظ

خاطره دهم

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

خاطره نهم

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ب.ظ

ه

خاطره هشتم

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ب.ظ

خاطره هفتم

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ق.ظ



(یادش بخیر سال اول دانشگاه تو گرگان بودیم بچه ها هفت خبیث داشتن بازی میکردن من تاحالا تو جمع سنگین ننشسته بودم گفتم منم بازی گفتن بیای داخل باید تا اخر باشیا گفتم باشه هستم فکرشو کنین دودست برگ52تایی رو تو هم بر زده بودن شروع کردیم به بازی کردن یکی از بچه های علی آباد بازیش خیلی خوب بود اگه میگفت فلان نفر آخره اون آخر میشد نامرد زوووم کرد رو من, منم از 10 شب تا 6 صبح آخر میشدم خخخخ نامردا حکمشون خیلی بد بود, 9نفر نشسته بودیم بازی میکردیم هردست ک میباختم نفری دهتا با شیلنگ میزدن کف پام فلک کردن نامردا منو, صبح ک رفتم دانشگاه ته کلاس نشستم کفشمو درآوردم لامصب درد میکرد خخخخ)

خاطره ششم

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ



(یادش بخیر دوم راهنمایی بودیم من سه هفته پشت سرهم درس علوم رو  تک میشدم با نمره های 0.5, 1.5 بازم 0.5 این درسم همش زنگ آخر داشتیم هفته سوم که 0.5 شدم بعد کلاس پدرم اومد دنبالم من تا برسم دم در یکی از بچه ها زودتر رسید ب پدرم گفت معلم علوم پسرتو زده معلممون بد میزد نامرد بدترین کارش این بود دمه خطو میگرفت بلند میکرد آدمو الانم بهش فکر میکنم دردم میاد خخخ  هیچی پدرم صبر کرد تا من بیام گفت صورتت چرا قرمزه من گفتم هیچی گفت همینجا وایسا تا من بیام حالا نمیگم با چ وسیله ای رفت تو دفتر خخخ مدیرمون محلی بود میشناخت پدرمو, پدرم گفت کدوم فلان فلان شده ای(این یتیکه سانسور شده خخخخ) پسرمو زده مدیرم گفت هیچ فلان فلان شده ای نمیتونه پسرتو بزنه(بازم سانسور شده خخخ) هیچی معلمه دید داد و بیداده فرار کرد اونروز, پدرم بهم اونلحظه هیچی نگفت وقتی رسیدیم خونه گفت کدوم درسه کتابشو بده بهم دادم بهش کتابو زد تو سرم گفت هفته بعد 20 میشی منم از ترس هفته بعد 20 شدم, نکته اخلاقی نظام آموزشی قدیم از الان خیلی بهتره حتما باید زور بالاسره بچه ها باشه خخخخ)